چون دوستت میدارم
حتی آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من میسوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد میشوم
عاشق میشوم
و تا کفشهای رفتنت جفت میشوند
غریب میمانم!
و تنها وقتی گریهای گمان نمیبرم در تو
من سبز میمانم…
که نیلوفرانه دوستت میدارم
نه مانند مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار میکنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت میدارم …
با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست
من ایستاده ام ، مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم _ اما
من ایستاده ام ، با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من ، هنگام شعله ور شدن توست
ها … چشم ها را می بندم
ها … گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم _ اینک _ وقت عبور تن توست
دارد پاییز می رسد …
انار نیستم
که برسم به دستهای تو …
برگ م
پُر از اضطرابِ افتادن … !!!